بدون عنوان
روز جمعه ساعت سه و نیم عصر بود که رفتیم دنباله دوست بابایی عمو مسعود و با خانومش خاله عاطفه و پسر کوچولوی دو سالش امیر علی رفتیم بیرون تا شب . اول رفتیم صحرا بعد رفتیم پارک البته شما بعد از صحرا خسته بودی تو ماشین خوابیدی ولی تا به پارک رسیدیم بیدار شدی اول نگاه میکردی بعد کمی با کمک من وبابایی سوار سرسره شدی ولی هی گریه میکردی که بشینی روی زمین و با سنگ ریزه های رنگی که روی زمین افتاده بود بازی کنی بلخره کاره خودتو کردی ...
نویسنده :
مامان سارا
9:09